یکی بود ، یکی نبود

یکی بود ، یکی نبود. آن یکی که وجود داشت ، چه کسی بود؟ همان خدا بود وغیر از خدا هیچکس نبود. این قصه را جدی بگیرید که غیر از خدا هیچ کس نیست .

شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هرکس به حلقه یارادت او درمی آمد از ریاضت و عبادت نمی آسود. شیخ خود نیز هیچ سنّتی را فرو نمی گذاشت و نماز و روزه یبی حد به جا می آورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.

چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده می کند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان به در بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر به هنگام در این بی راهه قدم نهد راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همه جا سیر می کردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسائی دیدند چون آفتاب درخشان،دختر چون نقاب سیاه از چهره بر گرفت آتش به جان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوائی خرید. عشق به حدّی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت.

چون مریدان، او را به این حال زار دیدند حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چاره یکار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمی کرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یک دم به خواب رفت ونه قرار گرفت. از عشق به خود می پیچید و زار می نالید،شب چنان به نظرش دراز می آمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:

رفت عقل و رفت صبر و رفت یار این چه در دست این چه عشقست این چه کار؟

مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب می گفت:

همنـشیـنـی گفت ای شیــخ کبــار

خیز و این وسواس را غسلی برآر

شیخ گفتـــا امشـب از خون جگـر

کـرده ام صد بار غسل ای بـی خبر

آن دگر گفتا که تسبیحت کجـاست

کـی شود کار تو بی تسبیـح راست

گفت آن را مـن بیفکنــدم ز دسـت

تــا توانــم بر میــان زنـــار بست

آن دگــر گفتـا پشیمـانیـت نیـست

یـک نفس درد مسلمــانیـت نیسـت

گفت کس نبود پشیمان بیش از این

که چرا عاشق نگشتم پیش از این

آن دگــر گفتش کـه دیـوت راه زد

تیــر خذلان بر دلــت نــاگــاه زد

گفت دیـوی کـــو ره مـــا می زنـد

گو بزن، الحق کــه زیبــا می زنـد

آن دگــر گفتــا که با یـاران بساز

تـا شویم امشب به سوی کعبـه بـاز

گفت اگــر کعبه نبــاشد دیر هست

هوشیــار کعبه شد در دیـر مســت

چون هیچ سخن در او کارگر نیامد یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطراز گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان بر نگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: <<ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار می آورد.>> شیخ گفت: <<ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.

دختر با سخنی پاسخ داد که: <<ای پیر خرفت گشته! شرم دار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقی ورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی می کنی و با این پیری عشق بازی؟>> شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستاده ای نخست باید دست از اسلام بشویی تا هم رنگ یار خویش بشوی.

چون شیخ به این کار تن در داد دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد.

ادامه دارد.